داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«25»
داستان♥♥قربانی سرنوشت♥♥«25»

توش یه گردنبند تک چشم بود که چشمش قرمز رنگ بود.خیلی قشنگ بود.نمیدونستم چی باید بگم:

سوبارو:بیا.....این مال توعه

من:آه سوبارو من نمیتونم اینو قبول کنم

سوبارو:شششش.....الان میندازم گردنت

موهامو زد کنار و گردنبندو انداخت گردنم.خیلی قشنگ بود.سوبارو بلند شد.منم باهاش بلند شدم:

سوبارو:کاترینا همیشه اینو بنداز گردنت تا به یادم باشی.

من:باشه

سوبارو به ماه خیره شده بود.یهو روشو به سمت من برگردوند.چشماش برق میزد.یکم ترسیدم.دستشو دور کمرم حلقه زد.صورتشو نزدیک صورتم کرد و منو بوسید.باید یه کاری میکردم.آروم خنجرو در اوردم و فرو کردم تو قلبش.دستشو آزاد کرد و به خنجر خیره شد.افتاد رو پل.پوستش خاکستری رنگ شد و تمام رگ های صورتش،دستاش،گردنش و ......بیرون زدن.چشماش بسته شد.میخواستم بزنم زیر گریه.چطور میتونستم همچین کاری کنم.من هیولام.اشکم در اومد.زدم زیر گریه و دویدم.رفتم سمت کلیسا که تو قبرستون بود.یویی رو پشت بوم کلیسا ایستاده بود.بانی از تو کلیسا اومد بیرون و اومد سمتم.تاریک بود و خوب نمیتونستم ببینمش:

بانی:کجایی؟چرا اینقدر دیر کردی؟

یهو بانی متوجه گریم شد:

بانی:چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟

من:سوبارو.....سوبارو......

بانی:سوبارو چی؟

من:اون خنجری که خون آشامو رو میکشت رو فرو کردم تو قلب سوبارو.وای خدای من

بانی:اوه....خب بیا بریم.یویی صبرش سر اومده

من:باشه بریم

داشتیم از راه پله مخفی کلیسا میرفتیم بالا که یهو از پنجره کلیسا یه چیزی دیدم.سوبارو با آیاتو،کاناتو و لایتو جلوی در کلیسا ایستاده بودن:

من:بانی!بانی!سوبارو زندس

بانی اومد کنارم.یکم روشنایی خورد به بانی بهتر میتونستم ببینمش.پوستش قهوه ای روشن شده بود و موهاش و چشماش قهوه ای:

بانی:اَه لعنتی.....

من:بانی......چرا این شکلی شدی.

بانی:این قیافه اصلی منه.واسه این که با من دوست بشی اَبی قیامو تغییر داد.حالا بیا تا یویی کلمونو نکنده.

رفتیم رو پشت بوم.یویی عصبانی بود:

یویی:شماها کجایین؟نیم ساعته اینجام.ببینم همزاد کوچولو اون چهارتا اینجا چیکار میکنن؟

من:آمممممم..........

بانی:خفه شید!!!!جفتتون.دستای هم دیگه بگیرین

یویی:چرا؟

بانی:همینی که من میـــــــــــــــــــــــــــــــــــگــــــــــــــــــــــــــــــــــم

یویی:باشه حالا چرا داد میزنی

دستای هم دیگه گرفتیم.یهو اون چهار تا اومدن رو پشت بوم.یهو همه چی سفید شد و دیگه هیچی نفهمیدم.

×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×.×

اون چهارتا اومدن رو پشت بوم.کاترین و یویی دستای هم دیگه رو گرفته بودن.بانی یه کتاب بزرگ دستش بود. لایتو رفت سمت کاترین.بانی ورد رو خوند.یهو هر چهارتاشون یه سردرد عجیبی گرفتن و اونقدر سردرد شدید بود که هر چهارتاشون مثل برگ درخت افتادن پایین.یه هاله ای دور یویی و کاترینو گرفت.نیمه تاریکی یویی داشت وارد قلب کاترین میشد.بعد از چند دقیقه ی عذاب آور یویی و کاترین بیهوش از رو پشت بوم پرت شدن پایین.لایتو به خودش اومد و با سرعت خون آشامی رفت سمت کاترین و گرفتش.یویی ناپدید شده بود.بعد از چند ثانیه کاترین بهوش اومد.از تو بغل لایتو بیرون اومد.خوب نمیتونست رو پاش بایسته.داشت می افتاد که لایتو گرفتش.کاترین دست لایتو رو محکم گرفت جوری که نزدیک بود استخوان های دست لایتو خورد بشه.بدون اینکه خود کاترین هم بدونه دست لایتو رو سوزوند.لایتو دستشو از تو دست کاترین بیرون کشید.دستش داشت ترمیم میشد:

لایتو:لعنتی......

کاترین:من......من......

بانی:خیلی عجیبه!

سوبارو:باهاش چیکار کردی؟

کاترین:قلبمو تاریک کرد

سوبارو:چـــــــــــــــــــــی؟

بانی:چه ربطی به این داشت؟

سوبارو:میکشمت سوسک دستشویی

کاترین جلوی سوبارو رو گرفت:

کاترین:سوبارو تو نباید به بانی آسیب برسونی........من.....من......

سوبارو:تو چی کاترینا؟

کاترین:خودم خواستم که اینکارو بکنه

لایتو:خودت؟

کاترین:آره.......خودم

کاترین این حرف رو با لحن خاصی گفت.کاترین برگشت سمت کلیسا.میتونست همه چی رو خوب بشنوه،ببینه،بو کنه و لمس کنه.میتونست تمام لرزش های زمینو احساس کنه حتی میتونست صدای تپش قلب همه رو بشنوه.سوبارو کاترینو برد عمارت.وقتی رسیدن عمارت کاترین حال نداشت از پله ها بالا بره:

کاترین:وای خدا این همه پله رو باید بالا برم؟

لایتو:میخوای بغلت کنم بیچ-چان؟

سوبارو:لازم نکرده

کاترین:خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب......

کاترین به سرعت برق رفت بالای پله ها.خودش هم متعجب بود اما کم کم براش عادی شد.رفت تو اتاقش و درو محکم بست جوری که نزدیک بود درو بشکنه.وقتی که میخواستن برن دبیرستان کاترین زودتر از همه آماده شد.وقتی رفتن تو دبیرستان کاترین رفت دم آبخوری.یهو روشنا رو با سه تا دختر دید که اون سه تا داشتن به روشنا زور میگفت.کاترین رفت تا حسابشونو برسه:

روشنا:مگه آبخوری رو خریدیدن؟منم میخوام آب بخورم

دختره:این دبیرستان متعلق به ماست فهمیدی دختر کوچولو

کاترین:از دوست من فاصله بگیر

دختره:چی؟

کاترین:گفتم از دوست من فاصله بگیر

دختره:آهان مثلا تو خیلی قلدری

کاترین:چون هستم

کاترین رفت سمت دختره و یه سیلی محکم بهش زد جوری که دختره خورد زمین.دختره از رو زمین بلند شد و فرار کرد.اون دو تا هم فرار کردن:

روشنا:کاترینا.......

کاترین:بله عزیزم

روشنا:ممنون

کاترین:خواهش میکنم

روشنا و کاترین رفتن سر کلاسشون.کاترین داشت میرفت سر کلاسش که یه دست اومد جلوی چشماش و یه دست هم اومد جلوی دهنش و اونو به طرف خودش کشید.بعد از چند ثانیه اون دستا ها ناپدید شدن.کاترین خودشو تو جنگل دید.یه نگاه به اطراف انداخت.خیلی ترسناک بود.یهو یه دستی اومد رو شونش.کاترین برگشت.اون یویی بود با یه قیاقه ترسناک.اومد سمت کاترین و سعی داشت کاترینو گاز بگیره.اما کاترین جلوش کم نیاورد و با کلی بدبختی گردن یویی رو شکست.کاترین یویی رو برد عمارت.گذاشتش رو یه صندلی و دست و پاشو محکم بست.رو یه صندلی گهواره مانند جلوی شومینه نشست و منتظر بود.ساعت 5 همشون اومد اما یه مهمون هم با خودشون داشتن.رفتن جایی که یویی نشسته بود.کاترین روی یویی یه پارچه کشیده بود و معلوم نبود:

کاترین:دیر کردین

لایتو:بیچ-چان.......یه مهمون داریم

کاترین:خب......نمیخواین مهمونتون رو معرفی کنین؟

ریجی:از کی اینجایی؟

کاترین:ساعت 3

ریجی:مدرستو پیچوندی؟خودتو تو دردسر انداختی

کاترین:مهمونتون.......

نیک:خب اگه از روی اون صندلی مسخره بلند شی معرفیش میکنیم

کاترین از رو صندلی بلند شد.یه دختره رو دید:

ریجی:ایشون آکازاوا یو هستن.یه خون آشام اصیل.برای اینکه بتونه خودشو کنترل کنه اومده پیش ما

کاترین:سلام مادام آکازاوا.....

لایتو:مادام؟

کاترین:بله........در ضمن آقایون من هم یه مهمون دارم......خوش آمد بگید به مهمون ویژمون.......مادام کوموری

کاترین پارچه از روی یویی برداشت.همشون داشتن شاخ در می اوردن.کاترین یه قیافه ترسناک به خودش گرفته بود:

کاترین:چیه؟میبینم که دارین از تعجب شاخ در میارین

ریجی:چطور.......چطور تونستی........اینکارو بکنی؟

کاترین:خب........اون منو دزدید و برد تو جنگل.تا خواست منو گاز بگیره گردنشو شکستم و اوردمش اینجا.دست و پاشو اونقدر محکم بستم که نتونه بازشون کنه.اوه در ضمن طناب ها رو با شاهپسند آغشته کردم

لایتو:چه خشن.....

کاترین:به این میگی خشن........پس به این چی میگی؟

کاترین چاقویی که روی میز رو برداشت و محکم تو چشم یویی فرو کرد.یویی یه جیغ بلند کشید.از چشمش داشت خون میومد.همشون ترسیدن اما طبق معمول به روی خودشون نیوردن.کاترین چاقو رو از تو چشم یویی در اورد.چشم یویی داشت ترمیم میشد.کاترین خیلی ترسناک داشت میخندید:

کاترین:خب خب میسپرمش دست شماها.اذیتش نکنینا.ها ها ها ها ها ها ها ها ها...........

کاترین رفت تو اتاقش.یه یک ربعی تو اتاقش بود.رفت تو بالکن اتاقش.داشت آسمونو نگاه میکرد.یهو یه نگاه به پایین انداخت.یویی داشت از عمارت فرار میکرد.کاترین دوید سمت پذیرایی.ریجی تو پذیرایی بود.دستکش هاش خیس بود:

کاترین:ریجی.......ریجی......یویی داره دَر میره.....باید جلوشو بگیری

ریجی:لازم نیست

کاترین:چـــــــــــــــــــــــــی؟

ریجی:گفتم لازم نیست

کاترین:برای چی؟اونوقتی که باید یویی رو میگرفتم آزاد کردم حالا که گرفتمش.........لازم نیست؟

ریجی:آره

کاترین:ببینم......یویی چطور تونست اون طنابا رو باز کنه هان؟

ریجی هیچی نگفت.کاترین یه نگاهی به دستکش هاش انداخت.بوی شاهپسند میداد.کاترین فهمید ریجی یویی رو آزاد کرده.کاترین رفت سمت ریجی و با پشت دستش یه سیلی محکم بهش زد.کاترین رفت تو اتاقش.لایتو و آیاتو و کاناتو بالای پله ها ایستاده بودن و با یه قیافه عصبانی ریجی رو نگاه میکردن،جوری که میخواستن کلشو بکنن.کاترین تو اتاقش خوابش نمیبرد.اتاقشو ریخت بود بهم.کاترین همون طور که داشت وسایل رو میریخت رو زمین یهو وجود کسی رو تو اتاقش احساس کرد برگشت.سوبارو بود با یه قیافه آروم:

کاترین:چی میخوای؟

سوبارو:آرامش

کاترین:اینجا نمیتونی پیداش کنی

سوبارو:چرا میتونم

کاترین:نه!!نمیتونی!!!

سوبارو:میدونی.....من اون کاترین قبلی بیشتر از این کاترین جدید دوست .داشتم

کاترین:خب.....میخوای بگی باید بهم بزنیم؟

سوبارو:نه ... معلوم حالت اصلا خوب نیست

کاترین:میخوای بگی دیوونم؟

سوبارو:تو امشب یه چیزیت میشه

کاترین:برو بیرون و تنهام بذار

کاترین رفت تو بالکن اتاقش.سوبارو هم رفت:

کاترین:چرا همه چی بر عکس اون چیزیه که باید باشه؟

سوبارو ساکت بود.کاترینو از پشت بغل کرد.کاترین دستای سوبارو کنار زد:

کاترین:ولم کن

سوبارو:کاترینا.....

کاترین یکم از عصبانیتش کم کرد:

سوبارو:به خاطر یوییه نه؟

کاترین:اهم

سوبارو:خب فردا شب میتونیم انتقامتو از یویی بگیریم.فردا شب مدیر دبیرستان یه مهمونی ترتیب داده.همه میان.یویی هم تو همین دبیرستان درس میخونه.خب......

کاترین:جدا!!!

سوبارو:آره.خب میشه آروم بشی؟

کاترین سوبارو رو بغل کرد:

کاترین:من فقط یکم آرامش میخوام.

سوبارو:با کشتن یویی؟

کاترین:اهم

سوبارو:اشکالی نداره.همه چی درست میشه

و سوبارو پیشونی کاترینو بوسید.......................

این قسمت=0 نظر


نظرات شما عزیزان:

Hoora
ساعت12:43---21 مرداد 1397
من عاشق این قسمتم داستانت خیلی قشنگه لطفا همینجوری ادامش بده

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 23 شهريور 1395 ] [ 22:40 ] [ katrin ] [ ]
LastPosts